طلای مامان جمعه بابایی می خواست من و شما رو ببره ددر که حسابی بهمون خوش بگذره جیگر طلا دیگه گفتیم پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمه رو هم ببریم که عمه صبح جمعه زنگ زد و گفت نمی آد و ما با پدر بزرگ ات اینا رفتیم بابایی یه دوستی داره توی روستا زندگی می کنه به پیشنهادشون رفتیم مجتمع ملاصدرا توی کهک مخصوص خانواده فرهنگیان بود که جای تمیز و سرسبز و خوبی بود تاب شما رو هم بردیم و کلی تاب بازی کردی و خوش گذروندی ناهارم جوجه کباب خوردیم و شما سوپ خوردی و کمی لالا کردی و دوباره شروع کردی شیطونی بعد دوباره تاب بازی کردی و کمی با بابایی رفتیم قدم زدیم و چندتا از دوستهای بابایی هم اونجا بودند و دیدیمشون و توی ماشینم و برگشتیم توی راه...